1 شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دلها میکشد جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها میکشد
2 خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا میکشد
3 مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا عاشق که صاحبهمت است میلش به بالا میکشد
4 آن غمزه خونریز او خونم بریزد عاقبت سخنی دل قصاب را در زیر خونها میکشد
5 در عاشقی ثابتقدم هرگز نباشد آنکه او از کوی یار دلستان از بیم جان پا میکشد
6 عشقت چو کالای من است، جور رقیبان میکشم تاجر جفای دود را از بهر کالا میکشد
7 چشمم که از هجر رخت، زین پیش چون قلزم بدی اکنون چه جیحون شد روان، میلش به دریا میکشد