- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آفتاب از رخ نقاب مه گشود شب گذشت و روز روشن رو نمود
2 شد منور عالمی از نور او یک ستاره گوئیا هرگز نبود
3 هر چه موجود است از نور ویست خود کجا موجود باشد بی وجود
4 خانقاه و صومعه در بسته شد چون در میخانه ساقی برگشود
5 آتش عشقش دل ما را بسوخت سوخت درد عشق او جانم چه عود
6 گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست عاشقانه این سخن باید شنود
7 نعمت اللهی و از خود بی خبر قدر این نعمت نمی دانی چه سود