1 خورشید به گل نهفت مینتوانم و اسراز زمانه گفت مینتوانم
2 از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت مینتوانم
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 * من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت، از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
2 جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت. این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
1 * تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟ تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
2 رو بر سر لوح بین که استادِ قضا اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.
1 * پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری، گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
2 گفتا، می خور که همچو ما بسیاری، رفتند و کسی بازنیامد باری!
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **