-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ماجرائی که دل سوخته میپوشاند دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
2 چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
3 مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
4 حال من زلف تو تقریر کند موی بموی ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
5 من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
6 مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب که به درمان من سوخته دل در ماند
7 از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست بده آن باده که از خویشتنم بستاند
8 بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
9 وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند