ماجرائی که دل سوخته از خواجوی کرمانی غزل 347

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند

1 ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند

2 چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

3 مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند

4 حال من زلف تو تقریر کند موی بموی ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

5 من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم از چه رو زلف توام سلسله می‌جنباند

6 مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب که به درمان من سوخته دل در ماند

7 از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست بده آن باده که از خویشتنم بستاند

8 بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

9 وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست مگر از چشمهٔ نوش تو سخن می‌راند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر