- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت
2 جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او غصهها کردش ز پشت دست دندان برگرفت
3 ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت
4 جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت عقل حیلتگر به کلی دست ازیشان برگرفت
5 بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت
6 فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت
7 شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت