خاک ره خواست سرم یار و چنان از اهلی شیرازی غزل 701

اهلی شیرازی

آثار اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

خاک ره خواست سرم یار و چنان خواهد بود

1 خاک ره خواست سرم یار و چنان خواهد بود هرچه او بر سر ما خواست همان خواهد بود

2 جان من رفتی و چون صورت بیجان برهت چشم من تا بقیامت نگران خواهد بود

3 میروی سرو من از دیده و جانی که مراست همچو آب از پیت ای سرو روان خواهد بود

4 من بشکرانه کنم جان سپر تیر هلاک گر هلاک من از آن دست و کمان خواهد بود

5 زخم تیرت طلب آن روز که من خاک شوم ز استخوانهای سفیدم که نشان خواهد بود

6 گر بداغ تو روم تا ابد از خاک مرا لاله وار آتش دل شعله زنان خواهد بود

7 گرچه خارم گلم از خاک دمد چون به رهت سر من خاک کف پای سگان خواهد بود

8 قصه کوته کند و بر دوست فشان جان اهلی چند گویی که چنین است و چنان خواهد بود

عکس نوشته
کامنت
comment