1 دوش از غم عمر رفته در منزل خویش در فکر فرو شدم دمی با دل خویش
2 از حاصل عمر در کفم هیچ نبود شرمنده شدم ز عمر بیحاصل خویش
1 ز قامت تو چگویم که فتنها برخاست قیامت است که در روزگار ما برخاست
2 اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
1 آه کز دست دل این سینه ریش است مرا هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
2 من که بیگانه ز خویشم ز غم و محبت هجر چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا