- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سراسیمه لشکر همی تاخت کوش ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش
2 ز گرز گران استخوان کوفته دل و روزگارش بر آشوفته
3 دل اندیشه ناک از منوچهر شاه به درگاه خواند آن دلاور سپاه
4 سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد زمانی مدارا، گهی جنگ کرد
5 همه مهتران را به فرمانبری برآورد و کوتاه شد داوری
6 چو آگاه شد قارن از کار او سپه کرد و شد سوی پیگار او
7 به دشتی دو لشکر برابر شدند سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند
8 چو رزم آزمودند یکچند گاه شکن بود بر قارن رزمخواه
9 گریزان به روم آمد از دست کوش نه با مرد زور و نه با اسب توش
10 وزآن پس ز شاهان با دسترس چخیدن نیارست با کوش کس
11 نه قارن دگر شد سوی جنگ او که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او