- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری
2 به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری
3 تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری
4 تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی سخن پدر نگویی هوس پسر نداری
5 به مثال آفتابی نروی مگر که تنها به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری
6 تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد بپری ز راه روزن هله گیر در نداری
7 و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری
8 تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری
9 چو فرشتگان گردون به تو تشنهاند و عاشق رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری
10 نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری
11 تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری
12 وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری
13 بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری