دل بی‌قرار از جلال الدین محمد مولوی غزل 2847

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری

1 دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری

2 به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری

3 تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری

4 تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی سخن پدر نگویی هوس پسر نداری

5 به مثال آفتابی نروی مگر که تنها به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری

6 تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد بپری ز راه روزن هله گیر در نداری

7 و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری

8 تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری

9 چو فرشتگان گردون به تو تشنه‌اند و عاشق رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری

10 نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری

11 تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری

12 وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری

13 بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری

عکس نوشته
کامنت
comment