- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت غمت درونه جان خراب را بگرفت
2 چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
3 گرفت خط لب چون آب زندگانی او بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
4 سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
5 ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
6 رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت