زهر مرگ دوستان در مغزم از واعظ قزوینی غزل 257

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد

1 زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد

2 بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد

3 سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد

4 در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد

5 از پس قطع رگ جانم قطار رهروان جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد

6 از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد

7 من که میمردم برای یکدم آب زندگی رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد

8 لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد

9 جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد

عکس نوشته
کامنت
comment