- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گذشت آن شب و بامداد پگاه یکی بزمگاهی بیاراست شاه
2 فرستاد، شاه آتبین را بخواند بر آن تخت زر پیکرش برنشاند
3 بزرگان ایران و طیهوریان ببستند در پیش ایشان میان
4 دو فرزند شاه ایستاد بپای به زرّین کلاه و به چینی قبای
5 چو خوالیگران نیز برخاستند نهادند خوان و می آراستند
6 از آن خوان جهان بوی بگرفت و رنگ بتوفید گردون از آواز چنگ
7 خورش دید بر خوان که هرگز ندید نه از شهریاران ایران شنید
8 همان گه به سوی خورش دست کرد به دل خوشتر آمدش آن هرچه خورد
9 فزون بود صدگونه بر خوان خورش خنک هر که دارد چنان پرورش
10 بپرداختند و بشستند دست دگر تخت کردند جای نشست
11 پرستنده بزمی بیاراست باز نهادند ز آن بزم هرگونه ساز
12 همه سازها گوهر آمیغ زر چو طاووس چین باز گسترده پر
13 همه بزمگه بود زرّین شکار ز گوهر نگاریده بروی نگار
14 جز آن بود صد گونه گل پیش شاه از آن بر شکفته دل ریش شاه
15 به خروار بار ترنج و بهی نهاده برِ تختِ شاهنشهی
16 ز بس سوختن عنبر و مشک ناب سر بستری اندر آمد به خواب
17 ز بس ناله ی چنگ و آواز نای همی زُهره از خویشتن داشت پای
18 می اندر قدح چون بگشتن گرفت به مغز یلان بر گذشتن گرفت
19 ز بویش گران شد سر سرکشان ز رنگش همی داشت چهره نشان
20 به گوش اندر افتاد آواز کوش رمیدن گرفت از دل مرد هوش
21 سپاه خرد شد گریزان ز مَی ز رخ پرده ی شرم برداشت کی