-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن یکی درویش گفت اندر سمر خضریان را من بدیدم خواب در
2 گفتم ایشان را که روزی حلال از کجا نوشم که نبود آن وبال
3 مر مرا سوی کهستان راندند میوهها زان بیشه میافشاندند
4 که خدا شیرین بکرد آن میوه را در دهان تو به همتهای ما
5 هین بخور پاک و حلال و بیحساب بی صداع و نقل و بالا و نشیب
6 پس مرا زان رزق نطقی رو نمود ذوق گفت من خردها میربود
7 گفتم این فتنهست ای رب جهان بخششی ده از همه خلقان نهان
8 شد سخن از من دل خوش یافتم چون انار از ذوق میبشکافتم
9 گفتم ار چیزی نباشد در بهشت غیر این شادی که دارم در سرشت
10 هیچ نعمت آرزو ناید دگر زین نپردازم به حور و نیشکر
11 مانده بود از کسب یک دو حبهام دوخته در آستین جبهام