1 کسی که بوی تواش در دماغ می افتد ز زندگانی خویشش فراغ می افتد
2 شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی که این خیال کجش در دماغ می افتد
3 به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد
4 نمی زید که دل سوخته ست خوردن او بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد
5 خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد
6 ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟ که ناله می کنم آتش به باغ می افتد
7 من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد