- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی که راه هم آه آتش افشان را ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
2 ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش ز بهر درد فدا کرده است درمان را
3 مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی که ما ز چشم بیفکندهایم طوفان را
4 بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر نثار خنجر خونریز او کنم جان را
5 عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم ز آب دیده لبالب کند بیابان را
6 بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق بسوزد از نفس آتشین مغیلان را
7 نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را
8 مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را
9 مکن ملامت خواجو که از گل صد برگ مجال صبر نباشد هزار دستان را