1 شب آمد طلایه برون کرد کوش نبیسنده ای خواست بسیار هوش

2 سوی شاه مکران یکی نامه کرد سخن را روان از سر خامه کرد

3 که تو راه خوبی همه نسپری همانا نداری سر کهتری

4 دوباره ببستند گردان میان به رزم و به پیگار ایرانیان

5 سپه خواستم از تو هنگام کار نیامد ز نزدیک تو یک سوار

6 کنون بار دیگر سوار آمده ست از ایران یکی کینه خواه آمده ست

7 یکی رزم کردیم و بودیم شاد شکن بر سپاه قباد اوفتاد

8 کنون مرد جاسوسم آگاه کرد که دشمن سواری سوی راه کرد

9 مدد خواست و دانم همی بی گمان که آید سپاهی زمان تا زمان

10 از ایشان سپه دل شکسته شود همه کارها سخت بسته شود

11 تو باید که چندان که داری سپاه سوی ما فرستی بدین رزمگاه

12 بدین کار اگر تو درنگ آوری جهان بر دل خویش تنگ آوری

13 چو پرداخته باشم از ایرانیان به یزدان اگر من گشایم میان

14 مگر داد بستانم از تو به کین به آتش بسوزم تو را بر زمین

15 تن خویش دریاب و لختی سپاه بساز و گسی کن بدین رزمگاه

16 بگو تا گذر سوی خمدان کنند سپاهی که آن جا شتابان کنند

17 به یک جا بیایند هر دو سپاه مگر بشکند زآن دل کینه خواه

18 فرستاده سوی ره آورد روی بدو گفت با شاه مکران بگوی

19 اگر سستی آری تو در کار باز بدین بار پرخاش ما را بساز

20 که بتّرترین دشمن اندر جهان تویی مرمرا آشکار و نهان

21 فرستاده برداشت گرز و کمند شتابان بشد بر ستور نوند