- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را
2 سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را
3 بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
4 جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را
5 ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را
6 این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را
7 چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را
8 تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را
9 نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را