صبح وصل از افق مهر بر از خواجوی کرمانی غزل 862

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

1 صبح وصل از افق مهر بر آید روزی وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی

2 دود آهی که بر آید ز دل سوختگان گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی

3 هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی

4 وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی

5 می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن که دعای سحرم کارگر آید روزی

6 عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی

7 هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم خبری سوی من بیخبر آید روزی

8 بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر گرم آن جان جهان در نظر آید روزی

9 همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز که گل باغ امیدت ببر آید روزی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر