1 نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
2 تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
3 بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
4 من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
5 خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
6 امید در کمر زرکشت چگونه ببندم دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
7 یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
دیدگاهها **