بگذشت زندگی همه در انتظار از واعظ قزوینی غزل 457

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ

1 بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!

2 عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!

3 بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!

4 از بهر دورباش حواسم ز راه او گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ

5 با هر دو پا بدام فتادم، چو قد خمید پشت دو تاست، خم کمند شکار مرگ

6 بردیم مرده مرده بسر بسکه زندگی امروز نیستیم غریب دیار مرگ

7 زین پیش جنس مرگ چنین رایگان نبود برداشت دوریت ز میان اعتبار مرگ

8 آسوده ز اضطراب معیشت نمی شود با خویشتن کسی ندهد تا قرار مرگ

9 واعظ، مرا نه پشت خم از ضعف پیری است قد کرده ام دوتا، که روم زیر بار مرگ

عکس نوشته
کامنت
comment