1 جانی که در او دو صد جهان میدانم گوئیکه فلانست و فلان میدانم
2 او شاهد حضرتست و حق نیک غیور هر چشم که بسته گشت از آن میدانم
1 رحمت صد تو بر آن بلقیس باد که خدایش عقل صد مرده بداد
2 هدهدی نامه بیاورد و نشان از سلیمان چند حرفی با بیان
1 گفت من تیغ از پی حق میزنم بندهٔ حقم نه مامور تنم
2 شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند