-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرد میراثی چو خورد و شد فقیر آمد اندر یا رب و گریه و نفیر
2 خود کی کوبد این در رحمتنثار که نیابد در اجابت صد بهار
3 خواب دید او هاتفی گفت او شنید که غنای تو به مصر آید پدید
4 رو به مصر آنجا شود کار تو راست کرد کدیت را قبول او مرتجاست
5 در فلان موضع یکی گنجی است زفت در پی آن بایدت تا مصر رفت
6 بیدرنگی هین ز بغداد ای نژند رو به سوی مصر و منبتگاه قند
7 چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر گرم شد پشتش چو دید او روی مصر
8 بر امید وعدهٔ هاتف که گنج یابد اندر مصر بهر دفع رنج
9 در فلان کوی و فلان موضع دفین هست گنجی سخت نادر بس گزین
10 لیک نفقهش بیش و کم چیزی نماند خواست دقی بر عوامالناس راند
11 لیک شرم و همتش دامن گرفت خویش را در صبر افشردن گرفت
12 باز نفسش از مجاعت بر طپید ز انتجاع و خواستن چاره ندید
13 گفت شب بیرون روم من نرم نرم تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم
14 همچو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ تا رسد از بامهاام نیم دانگ
15 اندرین اندیشه بیرون شد بکوی واندرین فکرت همی شد سو به سوی
16 یک زمان مانع همیشد شرم و جاه یک زمانی جوع میگفتش بخواه
17 پای پیش و پای پس تا ثلث شب که بخواهم یا بخسپم خشکلب