مرد از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 120

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر

1 مرد میراثی چو خورد و شد فقیر آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

2 خود کی کوبد این در رحمت‌نثار که نیابد در اجابت صد بهار

3 خواب دید او هاتفی گفت او شنید که غنای تو به مصر آید پدید

4 رو به مصر آنجا شود کار تو راست کرد کدیت را قبول او مرتجاست

5 در فلان موضع یکی گنجی است زفت در پی آن بایدت تا مصر رفت

6 بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

7 چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

8 بر امید وعدهٔ هاتف که گنج یابد اندر مصر بهر دفع رنج

9 در فلان کوی و فلان موضع دفین هست گنجی سخت نادر بس گزین

10 لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند خواست دقی بر عوام‌الناس راند

11 لیک شرم و همتش دامن گرفت خویش را در صبر افشردن گرفت

12 باز نفسش از مجاعت بر طپید ز انتجاع و خواستن چاره ندید

13 گفت شب بیرون روم من نرم نرم تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم

14 هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ تا رسد از بامهاام نیم دانگ

15 اندرین اندیشه بیرون شد بکوی واندرین فکرت همی شد سو به سوی

16 یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

17 پای پیش و پای پس تا ثلث شب که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

عکس نوشته
کامنت
comment