شمع بینش که مرا بود جهان از واعظ قزوینی غزل 527

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن

1 شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن

2 روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن

3 از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع، سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن

4 . . . با چراغی که شود ز آتش دونان روشن

5 خوش درین گلخن تنگ آتشم افسرده، مگر کندش عشق بدامان بیابان روشن!

6 بنگر از نقطه هر مردمک این حرف عیان که سیه خانه گیتی است بانسان روشن!

7 با کهن جامه بساز ای شه اقلیم رضا که باین کهنه شود مشعل ایمان روشن

8 نه همین لاله شد از داغ بعینه همه چشم میشود ز آن گل رو چشم گلستان روشن

9 چون سر شمع که سازند پریشان واعظ کلبه ما شود از وضع پریشان روشن

عکس نوشته
کامنت
comment