- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
2 روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن
3 از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع، سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن
4 . . . با چراغی که شود ز آتش دونان روشن
5 خوش درین گلخن تنگ آتشم افسرده، مگر کندش عشق بدامان بیابان روشن!
6 بنگر از نقطه هر مردمک این حرف عیان که سیه خانه گیتی است بانسان روشن!
7 با کهن جامه بساز ای شه اقلیم رضا که باین کهنه شود مشعل ایمان روشن
8 نه همین لاله شد از داغ بعینه همه چشم میشود ز آن گل رو چشم گلستان روشن
9 چون سر شمع که سازند پریشان واعظ کلبه ما شود از وضع پریشان روشن