- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مراهر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد که مشکینثر همیگوئی دو سنبل زار ارغوانخیزد
2 رخ رخشان آندلبر فراز قدرعنایش بماه چارده ماند که از سروروان خیزد
3 دهان تنک وروی او گمانی در یقین مضمر درودربسته مرجان یقینی کز گمان خیزد
4 در انکو چکدهان صد تنک سکر تعبیست اورا بد ینتنگی نمیدانم سخن چون زاندهان خیزد
5 اگر عکس رخش افتد بدین آیینه گورحقه هزاران آه سربسته زمهر آسمان خیزد
6 نگه کردن نیارم تیزاندر روی آندلبر براوازنازکی ترسم که ازدیدن نشان خیزد
7 زعنبر دایره سازد که دارد مرکز اندردل زسنبل خط کشد برمه که از نقطه اش روان خیزد
8 اگر در خاصیت خیزد همی از زعفران خنده مرادر گریه افزاید کم از رخ زعفران خیزد
9 ز من جانخواهد و بستد و گررو بوسه خواهم خصومت آنزمان باشد قیامت اینزمان خیزد
10 بفرعشق او گشتم توانگر اززرو گوهر ولیکن اینم ازرخسار و آن از دید گان خیزد
11 نخیزد زابرو کان آنزرو گوهر کررخ و چشمم اگر خیزد زدست و طبع دستور جهان خیزد
12 وزیر عالم و عادل نظام مشرق و مغرب که سوی خاک در گاهش نشاط انس و جان خیزد
13 جمال الدین نظام الملک کاندر دولت و ملت نه چون او مقتدا باشد نه چون او قهر ما نخیزد
14 زمین خواهد که با حلمش در نگی همر کاب افتد زمان خواهد که با حکمش زمانی همعنان خیزد
15 بیادش ساغر لاله از اینسان لعلگون روید زشکرش سوسن خوش دم چنین رطب اللسان خیزد
16 بهار از رشک طیع او همیشه اشکبار آید صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد
17 همای همتش را عرش سقف آشیان زیبد ضمیر روشنش را صبح بهر ترجمان خیزد
18 سموم قهرش ار خیزد ز خارا خون برون جوشد نسیم لطفش اربجهد ز آتش ضیمران خیزد
19 حقیقت آن زرو گوهر که دست جود او بخشد نه از ابر بهار آید نه ازباد خزان خیزد
20 ندانم چون همی بخشد ببدره بدره آنچیزی که از خورشید ذره ذره در اجزای کان خیزد
21 زهی در یادلی کز حرص جود و طمع بذل تو زاطراف جهان هر روز چندین کاروان خیزد
22 فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد
23 جهان از فر عدل تو چنان گشته است کاندروی نه اسم دادخواه آید نه بانگ پاسبان خیزد
24 اگر نه عفو جانبخش تو آنرا برزندآبی نعوذبالله از خشمت عذاب جاودان خیزد
25 مگر بارای تو پهلو همی زدصبح کوته عمر از آن تکبیرها در روی او از هر مکان خیزد
26 مروت را بجائی در رسانیدی که در عالم نه یاد برمک آرند و نه ذکر طوسیان خیزد
27 چو حزمت بزم آراید برقص اندر شود زهره چو عزمت رزم آغازدر مریخ الامان خیزد
28 چنان پر کنده شد خصمت که تا محشر نگردد جمع چنین فتحی زرای پیرو از بخت جوان خیزد
29 کمینه شعله ازرای تو جرم آفتاب آمد فرو تر بخشش از جود تو گنج شایگان خیزد
30 خداوندا اگر چه هست جود آنخصلت زیبا خداوندا اگر چه هست جود آنخصلت زیبا
31 ولیکن هم روا نبود که نام حاتم مسکین چنان گردد که با جودت زبخلش داستان خیزد
32 بدر یا کان همیگوید که میگفتند هر وقتی که ناگه فتنه ی بینی که در آخر زمان خیزد
33 همیگفتم بخواجه دفع شاید کردن آن فتنه ندانستیم خود کاین فتنه ماراز ان بنان خیزد
34 حکایت میکند خورشید چرخ از رزم و بزم تو از آن در حالتی هم تیغ زن هم درفشان خیزد
35 چو دستت ابر کی باشد که تا زوقطره بارد زبرقش صد شرر زاید زر عدش صد فغان خیزد
36 فلک در پیش حکم تو چو دو پیکر کمربندد ملک از بهر مدح تو چو سوسن ده زبان خیزد
37 چو کلک اندر بنان گیری تماشا آنگهی باشد چو چین در ابرو اندازی قیامت آنزمان خیزد
38 بتثلیت بنانت چون قران کلک و کف باشد بعالم در بشارتها زسعد آن قران خیزد
39 اگر دست کهر بخش تو هر گزبی قلم نبود نباشد بس عجب آری زدریا خیزران خیزد
40 امل را چون عدوی تو اجل گوئی که همزادست ازان معنی که با جود تو دایم توأمان خیزد
41 ز خوان جود تو خوردست این بسیار خواره حرص از آن همچون قناعت ممتلی زان چرب خوان خیزد
42 خداوندا در ایام تو چون من بنده ضایع توقع از که دارد پس کش از وی نام و نان خیزد
43 نه جز مدح تو لفظش رادگر کس دستگیر آید نه جز دست تو طبعش رادگر کس میزبان خیزد
44 تو هم خورشید و هم ابری بپرور آن نهالی را که آرد غنچه ها بیرون که ازوی قوت جان خیزد
45 چه نقص آید درین دولت اگر از فر میمونت ازین در گاه دهر آرای چون من مدح خوان خیزد
46 بسیم آزاده پروردن بزرنام نکو جستن نه بازرگانیی باشد کز او هرگز زیان خیزد
47 تو انگفتن بدعوی در سخاو در سخن هرگز نه چو نتو در جهان باشد نه چون من زاصفهان خیزد
48 ترا گر در منثور از بنان خیزد گه بخشش مرا در مدحت تو در منظوم از بیان خیزد
49 برون آیم چو گوهر زاب و چون یاقوت از آتش اگر صدر جهان را هیچ رای امتحان خیزد
50 نه از بهر طمع گویم چو دیگر کس مدیح تو همابرسک چه فخر آرد چو بهر استخوان خیزد
51 همی تا چهره اطفال باغ از بیم کم عمری بروی عاشقان ماند چو باد مهرگان خیزد
52 ترا سرسبزیی باداکه هر چت آرزو آید که چونین باید از گردون بعینه آنچنان خیزد
53 عدویت خاکسارو زرد چون آبی زبادسرد چنان کش از دل و از دیده نارو ناردان خیزد