1 دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
2 تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
3 ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
4 وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
5 طمع خام به بینید که با دست تهی اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
6 اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم در دیده یی که خار بود جای خواب نیست