- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل مرد دستور از او گشت شاد برون آمد او، سر سوی ره نهاد
2 چنان لشکری برد با خود گزین که خسته شد از نعل اسبان زمین
3 برآمد به جای نشان با سپاه عنان را بپیچید و برتافت راه
4 سپه را به کوه اندرون جای کرد یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
5 تو گفتی سهیل یمن سوی چین فرود آمد و کرد روشن زمین
6 همه شب دل پیل دندان به جوش نهاده به جای نشان، چشم و گوش
7 چو چشمش بدان روشنایی رسید ز شادی به دلْش آشنایی رسید
8 پرستنده را گفت برخیز زود که آتش پدید آمد از تیره دود
9 همی رفت خواهم سوی شاه چین به ما بد سگالد همه آتبین
10 بنه برنهادند و در پیش کرد ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد
11 حمایل یکی تیغ و نیزه به دست چو پیل دژم بر تگاور نشست
12 برون رفت تیز از ره میمنه بماندند لختی ز رخت و بُنه