دل که باشد نشیمن غم یار از واعظ قزوینی غزل 373

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

دل که باشد نشیمن غم یار

1 دل که باشد نشیمن غم یار غم دنیا در آن نیابد بار

2 سرکه از عشق سربلندی یافت نرود زیر بار منت دستار

3 درد، کهسار کشور عشق است دل ز غیرت پلنگ آن کهسار

4 نکنی روترش، ز تلخی غم ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار

5 دل آگاه نیست بی تب عشق شمع سوزد ز دیده بیدار

6 در ره او ز پا نمی افتی اگر افتد ترا بسر این کار

7 پای افگنده یی چه بر سر پا؟ کار افتاده است، بر سر کار!

8 زهد خشکی بجای مانده ز تو برده آب رخت ز بس کردار

9 بدل آب رو کنون واعظ عرق خجلتست و گریه زار

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر