دل و جانیکه دربردم از شهریار گزیدهٔ غزلیات 141

دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی

1 دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی

2 من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

3 بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

4 ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

5 غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی

6 به ملک ری که فرساید روان فخررازیها چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

7 عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

8 هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

9 گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی

10 به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی

عکس نوشته
کامنت
comment