1 سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن آستین را می فشاند در اشارت سوی من
2 همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
3 زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن
4 مرغ جان اندر قفس می کند پر و بال خویش تا قفس را بشکند اندر هوای آن شکن
5 از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
6 در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن
7 گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن
8 آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن
9 میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن