ز دریای عمان برآمد کسی از سعدی شیرازی بوستان 2

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

ز دریای عمان برآمد کسی

1 ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده هامون و دریا بسی

2 عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم

3 جهان گشته و دانش اندوخته سفر کرده و صحبت آموخته

4 به هیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

5 دو صد رقعه بالای هم دوخته ز حراق و او در میان سوخته

6 به شهری در آمد ز دریا کنار بزرگی در آن ناحیت شهریار

7 که طبعی نکونامی اندیش داشت سر عجز در پای درویش داشت

8 بشستند خدمتگزاران شاه سر و تن به حمامش از گرد راه

9 چو بر آستان ملک سر نهاد نیایش کنان دست بر بر نهاد

10 درآمد به ایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی

11 نرفتم در این مملکت منزلی کز آسیب آزرده دیدم دلی

12 ندیدم کسی سرگران از شراب مگر هم خرابات دیدم خراب

13 ملک را همین ملک پیرایه بس که راضی نگرد به آزار کس

14 سخن گفت و دامان گوهر فشاند به نطقی که شه آستین برفشاند

15 پسند آمدش حسن گفتار مرد به نزد خودش خواند و اکرام کرد

16 زرش داد و گوهر به شکر قدوم بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم

17 بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت به قربت ز دیگر کسان بر گذشت

18 ملک با دل خویش با گفت و گو که دست وزارت سپارد بدو

19 ولیکن بتدریج تا انجمن به سستی نخندند بر رای من

20 به عقلش بباید نخست آزمود به قدر هنر پایگاهش فزود

21 برد بر دل از جور غم بارها که نا آزموده کند کارها

22 چو قاضی به فکرت نویسد سجل نگردد ز دستاربندان خجل

23 نظر کن چو سوفار داری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست

24 چو یوسف کسی در صلاح و تمیز به یک سال باید که گردد عزیز

25 به ایام تا بر نیاید بسی نشاید رسیدن به غور کسی

26 ز هر نوع اخلاق او کشف کرد خردمند و پاکیزه دین بود مرد

27 نکو سیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس

28 به رای از بزرگان مهش دید و بیش نشاندش زبردست دستور خویش

29 چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست

30 در آورد ملکی به زیر قلم کز او بر وجودی نیامد الم

31 زبان همه حرف گیران ببست که حرفی بدش بر نیامد ز دست

32 حسودی که یک جو خیانت ندید به کارش نیامد چو گندم تپید

33 ز روشن دلش ملک پرتو گرفت وزیر کهن را غم نو گرفت

34 ندید آن خردمند را رخنه‌ای که در وی تواند زدن طعنه‌ای

35 امین و بد اندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن به زور

36 ملک را دو خورشید طلعت غلام به سر بر، کمر بسته بودی مدام

37 دو پاکیزه پیکر چو حور و پری چو خورشید و ماه از سدیگر بری

38 دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نموده در آیینه همتای خویش

39 سخنهای دانای شیرین سخن گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن

40 چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست به طبعش هواخواه گشتند و دوست

41 در او هم اثر کرد میل بشر نه میلی چو کوتاه‌بینان به شر

42 از آسایش آنگه خبر داشتی که در روی ایشان نظر داشتی

43 چو خواهی که قدرت بماند بلند دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند

44 وگر خود نباشد غرض در میان حذر کن که دارد به هیبت زیان

45 وزیر اندر این شمه‌ای راه برد به خبث این حکایت بر شاه برد

46 که این را ندانم چه خوانند و کیست! نخواهد به سامان در این ملک زیست

47 سفر کردگان لاابالی زیند که پروردهٔ ملک و دولت نیند

48 شنیدم که با بندگانش سر است خیانت پسند است و شهوت پرست

49 نشاید چنین خیره روی تباه که بد نامی آرد در ایوان شاه

50 مگر نعمت شه فرامش کنم که بینم تباهی و خامش کنم

51 به پندار نتوان سخن گفت زود نگفتم تو را تا یقینم نبود

52 ز فرمانبرانم کسی گوش داشت که آغوش را اندر آغوش داشت

53 من این گفتم اکنون ملک راست رای چو من آزمودم تو نیز آزمای

54 به ناخوب تر صورتی شرح داد که بد مرد را نیکروزی مباد

55 بداندیش بر خرده چون دست یافت درون بزرگان به آتش بتافت

56 به خرده توان آتش افروختن پس آنگه درخت کهن سوختن

57 ملک را چنان گرم کرد این خبر که جوشش برآمد چو مرجل به سر

58 غضب دست در خون درویش داشت ولیکن سکون دست در پیش داشت

59 که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد، سردی بود

60 میازار پروردهٔ خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن

61 به نعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش

62 از او تا هنرها یقینت نشد در ایوان شاهی قرینت نشد

63 کنون تا یقینت نگردد گناه به گفتار دشمن گزندش مخواه

64 ملک در دل این راز پوشیده داشت که قول حکیمان نیوشیده داشت

65 دل است، ای خردمند، زندان راز چو گفتی نیاید به زنجیر باز

66 نظر کرد پوشیده در کار مرد خلل دید در رای هشیار مرد

67 که ناگه نظر زی یکی بنده کرد پری چهره در زیر لب خنده کرد

68 دو کس را که با هم بود جان و هوش حکایت کنانند و ایشان خموش

69 چو دیده به دیدار کردی دلیر نگردی چو مستسقی از دجله سیر

70 ملک را گمان بدی راست شد ز سودا بر او خشمگین خواست شد

71 هم از حسن تدبیر و رای تمام به آهستگی گفتش ای نیک نام

72 تو را من خردمند پنداشتم بر اسرار ملکت امین داشتم

73 گمان بردمت زیرک و هوشمند ندانستمت خیره و ناپسند

74 چنین مرتفع پایه جای تو نیست گناه از من آمد خطای تو نیست

75 که چون بدگهر پرورم لاجرم خیانت روا داردم در حرم

76 برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت با خسرو کاردان

77 مرا چون بود دامن از جرم پاک نباشد ز خبث بداندیش باک

78 به خاطر درم هرگز این ظن نرفت ندانم که گفت آنچه بر من نرفت

79 شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت بگویند خصمان به روی اندرت

80 چنین گفت با من وزیر کهن تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

81 تسبم کنان دست بر لب گرفت کز او هر چه آید نیاید شگفت

82 حسودی که بیند به جای خودم کجا بر زبان آورد جز بدم

83 من آن ساعت انگاشتم دشمنش که بنشاند شه زیردست منش

84 چو سلطان فضیلت نهد بر ویم ندانی که دشمن بود در پیم؟

85 مرا تا قیامت نگیرد به دوست چو بیند که در عز من ذل اوست

86 بر اینت بگویم حدیثی درست اگر گوش با بنده داری نخست

87 ندانم کجا دیده‌ام در کتاب که ابلیس را دید شخصی به خواب

88 به بالا صنوبر، به دیدن چو حور چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

89 فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی فرشته نباشد بدین نیکویی

90 تو کاین روی داری به حسن قمر چرا در جهانی به زشتی سمر؟

91 چرا نقش بندت در ایوان شاه دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟

92 شنید این سخن بخت برگشته دیو به زاری برآورد بانگ و غریو

93 که ای نیکبخت این نه شکل من است ولیکن قلم در کف دشمن است

94 مرا همچنین نام نیک است لیک ز علت نگوید بداندیش نیک

95 وزیری که جاه من آبش بریخت به فرسنگ باید ز مکرش گریخت

96 ولیکن نیندیشم از خشم شاه دلاور بود در سخن، بی‌گناه

97 اگر محتسب گردد آن را غم است که سنگ ترازوی بارش کم است

98 چو حرفم برآید درست از قلم مرا از همه حرف گیران چه غم؟

99 ملک در سخن گفتنش خیره ماند سر دست فرماندهی برفشاند

100 که مجرم به زرق و زبان آوری ز جرمی که دارد نگردد بری

101 ز خصمت همانا که نشنیده‌ام نه آخر به چشم خودم دیده‌ام؟

102 کز این زمره خلق در بارگاه نمی‌باشدت جز در اینان نگاه

103 بخندید مرد سخنگوی و گفت حق است این سخن، حق نشاید نهفت

104 در این نکته‌ای هست اگر بشنوی که حکمت روان باد و دولت قوی

105 نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه

106 مرا دستگاه جوانی برفت به لهو و لعب زندگانی برفت

107 ز دیدار اینان ندارم شکیب که سرمایه داران حسنند و زیب

108 مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود

109 در این غایتم رشت باید کفن که مویم چو پنبه‌ست و دوکم بدن

110 مرا همچنین جعد شبرنگ بود قبا در بر از نازکی تنگ بود

111 دو رسته درم در دهن داشت جای چو دیواری از خشت سیمین بپای

112 کنونم نگه کن به وقت سخن بیفتاده یک یک چو سور کهن

113 در اینان به حسرت چرا ننگرم؟ که عمر تلف کرده یاد آورم

114 برفت از من آن روزهای عزیز به پایان رسد ناگه این روز نیز

115 چو دانشور این در معنی بسفت بگفت این کز این به محال است گفت

116 در ارکان دولت نگه کرد شاه کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه

117 کسی را نظر سوی شاهد رواست که داند بدین شاهدی عذر خواست

118 به عقل ار نه آهستگی کردمی به گفتار خصمش بیازردمی

119 به تندی سبک دست بردن به تیغ به دندان برد پشت دست دریغ

120 ز صاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی

121 نکونام را جاه و تشریف و مال بیفزود و، بدگوی را گوشمال

122 به تدبیر دستور دانشورش به نیکی بشد نام در کشورش

123 به عدل و کرم سالها ملک راند برفت و نکونامی از وی بماند

124 چنین پادشاهان که دین پرورند به بازوی دین، گوی دولت برند

125 از آنان نبینم در این عهد کس وگر هست بوبکر سعد است و بس

126 بهشتی درختی تو، ای پادشاه که افکنده‌ای سایه یک ساله راه

127 طمع بود از بخت نیک اخترم که بال همای افکند بر سرم

128 خرد گفت دولت نبخشد همای گر اقبال خواهی در این سایه آی

129 خدایا به رحمت نظر کرده‌ای که این سایه بر خلق گسترده‌ای

130 دعا گوی این دولتم بنده‌وار خدایا تو این سایه پاینده دار

131 صواب است پیش از کشش بند کرد که نتوان سر کشته پیوند کرد

132 خداوند فرمان و رای و شکوه ز غوغای مردم نگردد ستوه

133 سر پر غرور از تحمل تهی حرامش بود تاج شاهنشهی

134 نگویم چو جنگ آوری پای دار چو خشم آیدت عقل بر جای دار

135 تحمل کند هر که را عقل هست نه عقلی که خشمش کند زیردست

136 چو لشکر برون تاخت خشم از کمین نه انصاف ماند نه تقوی نه دین

137 ندیدم چنین دیو زیر فلک که از وی گریزند چندین ملک

عکس نوشته
کامنت
comment