1 زان گل که اندکی بته مشک ناب شد بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
2 در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
3 آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
4 بهر خدا دگر به دل من گذر مکن ای چشمه حیات که خون من آب شد
5 جز بوی خون نیامد از او در دماغ من از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
6 ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
7 دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
8 در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
دیدگاهها **