1 ماهی گذشت و شب نخفت این دیده بیدار من یادی نکرد از دوستان یار فرامش کار من
2 فریاد شبهایم چنین کز درد می آرد خبر بسیار دلها خون کند، این ناله های زار من
3 زین بخت بی فرمان خود در حیرت مرگم، دمی بیرون نیاید چون کنم این جان بدکردار من
4 یار ار چه از چشم نکو دیدن نمی آرد مرا ای دیده بد، کور شو، گر ننگری در یار من
5 هان، ای رقیب، ار می کشی هم بر کفش نه تیغ را مانا که شرمی آیدت از دیده خونبار من
6 بر جان من آخر هنوز، از چیست، بر آمد گره؟ بس نیست این کان زلف زد چندین گره در کار من
7 گر تو نیآزاری، بگو تا خویش را قربان کنم چه پرسی از آزار دل، می بین به جان زار من
8 من خون خود کردم بحل، زان گونه کت باید، بکش باشد که خشمت کم شود، ای کافر خونخوار من
9 گفتی که راز این درون سوزی ندارد آنچنان تو راست می گویی، ولی پیداست از گفتار من