اولین شخص گفت با بهرام از نظامی گنجوی خمسه 35

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

اولین شخص گفت با بهرام

1 اولین شخص گفت با بهرام کای شده دشمن تو دشمن کام

2 راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت

3 وانچه بود از معاش و مرکب و چیز همه بستد حیات و حشمت نیز

4 هرکس از خوبی و جوانی او سوخت بر غبن زندگانی او

5 چون من انگیختم خروش و نفیر زان جنایت مرا گرفت وزیر

6 کو هواخواه دشمنان بود است تو چنینی و او چنان بود است

7 غوریی تند را اشارت کرد تا مرا نیز خانه غارت کرد

8 بند بر پای من نهاد به زور کرد بر من سرای را چون گور

9 آن برادر به جور جان برده وین برادر به دست وپا مرده

10 کرده زندانیم کنون سالیست روی شاهم خجسته‌تر فالیست

11 شاه را چون ز گفت آن مظلوم آنچه دستور کرد شد معلوم

12 هر چه دستور ازو به غارت برد جمله با خونبها بدو بسپرد

13 کردش آزاد و دلخوشی دادش بر سر شغل خود فرستادش

14 کرد شخص دوم دعای دراز در زمین بوس شاه بنده نواز

15 گفت باغیم در کیائی بود کاشنائیش روشنائی بود

16 چون بساط بهشت سبز و فراخ کله بر کله میوه‌ها بر شاخ

17 در خزان داده نوبهار مرا وز پدر مانده یادگار مرا

18 روزی از راه آتشین داغی سوی باغ من آمد آن باغی

19 میهمان کردمش به میوه و می میهمانی سزای خدمت وی

20 هر چه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه

21 خورد و خندید و خفت و آرامید وز شراب آنچه خواست آشامید

22 چون زمانی به گرد باغ بگشت خواست کز عشق باغ گیرد دشت

23 گفت بر من فروش باغت را تا دهم روشنی چراغت را

24 گفتم این باغ را که جان منست چون فروشم که عیشدان منست

25 هرکسی را در آتشی داغیست من بی چاره را همین باغیست

26 باغ پندار کان تست مدام من ترا باغبان نه بلکه غلام

27 هر گهی کافتدت به باغ شتاب میوه خور باده نوش بر لب آب

28 و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی پیشت آرم به دست سیم تنی

29 گفت ازین در گذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت وا پرداز

30 جهد بسیار شد به شور و به شر باغ نفروختم به زور و به زر

31 عاقبت چون ز کینه شد سرمست تهمتی از دروغ بر من بست

32 تا بدان جرم از جنایت خویش باغ را بستد از من درویش

33 وز پی آن که در تظلم گاه این تظلم نیاورم بر شاه

34 کرد زندانیم به رنج وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال

35 شه بدو باغ دادو گشت آباد خانه و باغ داد چون بغداد

36 گفت زندانی سوم با شاه کای ترا سوی هرچه خواهی راه

37 بنده بازارگان دریا بود روزیم زان سفر مهیا بود

38 رفتمی گه گهی به دریا بار سودها دیدمی در آن بسیار

39 چون شناسا شدم به دانائی در بدو نیک در دریائی

40 لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ شب چراغ سحر به رونق و رنگ

41 آمدم سوی شهر حوصله پر چشم روشن بدان علاقه در

42 خواستم کان علاقه بفروشم وزبها گه خورم گهی پوشم

43 چون وزیر ملک خبر بشنید کان من بود عقد مروارید

44 خواند و از من خرید با صد شرم در بها داشتم بسی آزرم

45 چونکه وقت بها رسید فراز گونه گونه بهانه کرد آغاز

46 من بها خواستم به غصه و درد او نیاورد جز بهانه سرد

47 روزکی چندم از سیاه و سپید عشوه بر عشوه داد و من به امید

48 واخر الامر خواند پنهانم کرد با خونیان به زندانم

49 بر گناهم یکی بهانه شمرد کان بها را بدان بهانه ببرد

50 عوض عقد من که برد از دست دست و پایم به عقده‌ها در بست

51 او ز من گوهر آوریده به چنگ من ازو در شکنجه مانده چو سنگ

52 او درآورده در شکنج کلاه من صدف‌وار مانده در بن چاه

53 شد سه سال این زمان که در بندم روی شه دیده دید و خرسندم

54 شه ز گنج وزیر بد گوهر گوهرش باز داد و زر بر سر

55 چهارمین شخص با هزار هراس گفت کای درخور هزار سپاس

56 مطربی عاشقم غریب و جوان بربطی خوش زنم چو آب روان

57 مهربان داشتم نوآیینی چینیی بلکه درد بر چینی

58 مهرش از ماه روشنی برده روز چون شب برابرش مرده

59 هیچ را نام کرده کین دهنست نوش در خنده کین شکر شکنست

60 خوبیش از بهار زیبا روی خانه و باغ برده رویاروی

61 گله گیلی کشان به دامانش سرو را لوح در دبستانش

62 در ولایت درم خریده من وز ولینعمتان دیده من

63 برده رونق به تیز بازاری تار زلفش ز مشک تاتاری

64 از من آموخته ترنم ساز زدنش دلفریب و روح نواز

65 هر دو با یکدیگر به یک خانه گرم صحبت چو شمع و پروانه

66 من بدو زنده دل چو شب به چراغ او به من شادمان چو سبزه به باغ

67 روشن و راست همچو شمع از نور راست روشن ز بنده کردش دور

68 شمع را در سرای خویش افروخت دل پروانه را به آتش سوخت

69 چون بر آشفتم از جدائی او راه جستم به روشنائی او

70 بند بر من نهاد خنداخند یعنی آشفته را بباید بند

71 او عروس مرا گرفته به ناز من به زندان به صد هزار نیاز

72 چار سالست کز ستمگاری داردم بی‌گنه بدین خواری

73 شاه حالی بدو سپرد کنیز نه تهی بلکه با فراوان چیز

74 بر عروسیش داد شیر بها با عروسش ز بند کرد رها

75 شخص پنجم به شاه انجم گفت کای فلک با چهار طاق تو جفت

76 من رئیس فلان رصد گاهم کز مطیعان دولت شاهم

77 شده شغلم به کشور آرائی حلقه در گوش من به مولائی

78 داده بود ایزدم به دولت شاه نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه

79 از پی جان درازی شه شرق کردم آفاق را به شادی غرق

80 از دعا زاد راه می‌کردم خیری از بهر شاه می‌کردم

81 خرم و تازه شهر و کوی به من اهل دانش نهاده روی به من

82 دادم از مملکت فروزی خویش هر کسی را برات روزی خویش

83 تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم

84 هر که زر خواست زرپذیر شدم و آنکه افتاد دستگیر شدم

85 هیچ درمانده در نماند به بند تا رهائی ندادمش ز گزند

86 هر چه آمد ز دخل دهقانان صرف می‌شد به خرج مهمانان

87 دخل و خرجی چنانکه باید بود خلق راضی ز من خدا خشنود

88 چون وزیر این سخن به گوش آورد دیگ بیداد را به جوش آورد

89 کد خدائیم را ز دست گشاد دست بر مال و ملک بنده نهاد

90 گفت کین مال دست رنج تو نیست بخشش تو به قدر گنج تو نیست

91 یا به اکسیر کوره تافته‌ای یا به خروار گنج یافته‌ای

92 قسمت من چنانکه باید داد بده ارنه سرت دهم بر باد

93 هر معیشت که بنده داشت تمام همه بستد بدین بهانهٔ خام

94 و آخر کار دردمندم کرد بندهٔ خود بدم به بندم کرد

95 پنج سال است تا در این زندان دورم از خانمان و فرزندان

96 شاه فرمود تا به نعمت و ناز بر سر ملک خویشتن شد باز

97 چون به شخص ششم رسید شمار در سر بخت خود شکست خمار

98 کرد بر شه دعای پیروزی کای ز خلق تو خلق را روزی

99 من یکی کرد زاده لشگریم کز نیاگان خویش گوهریم

100 بنده هست از سپاهیان سپاه پدرم بود نیز بنده شاه

101 خدمت شاه می‌کنم به درست پدرم نیز کرده بود نخست

102 از پی دشمنان شه پیوست می‌دوم جان و تیغ بر کف دست

103 شاه نان پاره‌ای به منت خویش بنده را داده بد ز نعمت خویش

104 بنده آن نان به عافیت می‌خورد بر در شاه بندگی می‌کرد

105 خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد پای

106 بنده صاحب عیال و مال نداشت بجز آن مزرعه منال نداشت

107 چند ره پیش او شدم به نفیر کز برای خدای دستم گیر

108 تا عیاری به عدل بنماید بر عیالان من ببخشاید

109 یا چو اطلاقیان بی‌نانم روزیی نو کند ز دیوانم

110 بانگ برزد به من که خامش باش رنگ خویش از خدنگ خویش تراش

111 شاه را نیست با کس آزاری تا کند وحشتی و پیکاری

112 دشمنی بر درش نیامد تنگ تا به لشگر نیاز باشد و جنگ

113 پیشهٔ کاهلان مگیر بدست کار گل کن که تندرستی هست

114 توشه گر نیست بر زیاده مکوش اسب و زین و سلاح را بفروش

115 گفتم از طبع دیو رای بترس عجز من بین و از خدای بترس

116 منمای از کمی و کم رختی من سختی رسیده را سختی

117 تو همه شب کشیده پای به ناز من به شمشیر کرده دست دراز

118 گر تو در ملک می‌زنی قلمی من به شمشیر می‌زنم قدمی

119 تو قلم می‌زنی به خون سپاه من زنم تیغ با مخالف شاه

120 مستان از من آنچه شه فرمود گرنه فتراک شه بگیرم زود

121 گرم شد کز من این خطاب شنید بر من بی قلم دوات کشید

122 گفت کز ابلهی و نادانی چون کلوخم به آب ترسانی

123 گه به زرقم همی کنی تقلید گه به شاهم همی دهی تهدید

124 شاه را من نشانده‌ام بر گاه نیست بی خط من سپید و سیاه

125 سر شاهان به زیر پای منست همه را زندگی برای منست

126 گر تولا به من نکردندی کرکسان مغزشان بخوردندی

127 این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من بستد

128 پس به دژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادم

129 قرب شش سال هست بلکه فزون تا دلم پر غمست و جان پر خون

130 شاه بنواختش به خلعت و ساز جاودان باد شاه بنده نواز

131 چون لبش را به لطف خندان کرد رسم اقطاع او دو چندان کرد

132 هفتمین شخص چون رسید فراز بر لب از شکر شه کشید طراز

133 گفت منک از جهان کشیدم دست زاهدی رهروم خدای پرست

134 تنگدستی فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع

135 عاقبت را جریده بر خوانده دست بر شغل گیتی افشانده

136 از همه خورد و خواب بی بهرم قائم اللیل و صائم الدهرم

137 روز ناخورده کاب و نانم نیست شب نخفته که خان و مانم نیست

138 در پرستش گهی گرفته قرار نیستم جز خداپرستی کار

139 هر که را بنگرم رضا جویم هر که یاد آرمش دعا گویم

140 کس فرستاد سوی من دستور خواند و رفتم مرا نشاند از دور

141 گفت بر تو مرا گمان بدست گر عذابت کنم بجای خودست

142 گفتم ای سیدی گمان تو چیست تا به ترتیب تو توانم زیست

143 گفت می‌ترسم از دعای بدت مرگ می‌خواهم از خدای خودت

144 کز سر کین وری و بدخوئی در حق من دعای بد گوئی

145 زان دعای شبانه شبگیری ترسم افتد بدین هدف تیری

146 پیشتر زان کز آتش کینت در من افتد شرار نفرینت

147 دست تو بندم از دعا کردن دست تنها نه دست با گردن

148 زیر بندم کشید و باک نداشت غم این جان دردناک نداشت

149 هفت سالم درین خراس افکند در دو پایم کلید و داس افکند

150 بند بر دست من کمند زده من بر افلاک دست بند زده

151 او فرو بسته از دعا دستم من بر او دست مملکت بستم

152 او مرا در حصار کرده به فن من بر ایوان او حصار شکن

153 چون خدایم به رفق شاه رساند خوشدلی را دگر بهانه نماند

154 شاه در بر گرفت زاهد را شیر کافر کش مجاهد را

155 گفت جز نکته‌ای که ترس خداست راست روشن نگفت چیزی راست

156 لیک دفع دعا چنان نکنند حکم زاهد چو رهزنان نکنند

157 آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد خویشتن را دعای بد می‌کرد

158 تا دعای بدش به آخر کار هم سر از تن ربود و هم دستار

159 از تر و خشک هر چه داشت وزیر گفت با زاهد آن تست بگیر

160 زاهد آن فرش داده را بنوشت زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت

161 گفت از این نقدها که آزادم بهترم ده که بهترت دادم

162 رقص برداشت بی مقطع ساز آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز

163 رهروان آنگه آنچنان بودند کز زمین سر بر آسمان سودند

164 این گروه ار چه آدمی نسبند همه دیوان آدمی لقبند

165 تا می‌پخته یافتن در جام دید باید هزار غوره خام

166 پخته آنست کز چنین خامان برکشد جیب و درکشد دامان

عکس نوشته
کامنت
comment