1 چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل میکند از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
2 هر کرا چون کوهکن بار غم از شیرینلبی است لاجرم گر کوه غم باشد تحمل میکند
3 پاکبازان از صفا آیینهاند و مدعی صورت آلودهٔ خود را تخیل میکند
4 عاشقی کز زُهرهرویان دل به وصل آلوده کرد گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
5 از فریب آهوی چشمش مشو غافل که او حال ما میداند و عمدا تغافل میکند
6 جز به خاک کوی او اهلی نیارد سر فرو آسمان بیهوده این عرض تجمل میکند
7 نگسلد اهلی از آن زلف چو زناز تو دل اگرش کار تن زار بمویی برسد