1 روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
2 مشتری وار سر زلف مه خود گیریم فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
3 اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم
4 نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
5 تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
6 چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
7 وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم
8 خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا خاک در دیده این عالم غدار زنیم
9 می کشانند سوی میمنه ما را به طناب خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم
10 شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
11 پاره پاره شود و زنده شود چون که طور گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
12 هله باقیش تو گو که به وجود چو توی سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم