1 آن روز که دیوانه سر و سودائی در سلسلهٔ دولتیان میآئی
2 امروز از آن سلسله زان محرومی کامروز تو عاقلی و کارافزائی
1 پادشاهی بندهای را از کرم بر گزیده بود بر جملهٔ حشم
2 جامگی او وظیفهٔ چل امیر ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
1 گفت من تیغ از پی حق میزنم بندهٔ حقم نه مامور تنم
2 شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند