- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
2 کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
3 سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
4 چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
5 بدید از دل دیر سیا شب روشن کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
6 به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
7 به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
8 برفت شب ز پی زنده داشتن خود را به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
9 فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت