سپیده از ایرانشان ابن ابی الخیر کوش‌نامه 316

ایرانشان ابن ابی الخیر

آثار ایرانشان ابن ابی الخیر

ایرانشان ابن ابی الخیر

سپیده دمان قارن رزمخواه

1 سپیده دمان قارن رزمخواه بفرمود تا صف کشید آن سپاه

2 غو کوس برخاست و آواز نای چو دریا سپاه اندر آمد ز جای

3 بفرمود تا شد به جایش قباد چو سالار بر میمنه بایستاد

4 گزین کرد برگستوانور هزار نبرده دلیران خنجرگزار

5 چنان پیش قلب اندرون تا گروه رده برکشیدند مانند کوه

6 وزآن پس جهاندار باهوش کوش بیاراست لشکر به آیین دوش

7 درفشش به مردان خورّه سپرد کز ایران گوی بود با دستبرد

8 پسندیده بودش به هنگام رزم گرامی بُد او نیز هنگام بزم

9 به شاهی به طنجه ش فرستاده بود همه سوس الاقصی بدو داده بود

10 به قلب آمد از میمنه شهریار پسِ پُشتِ او لشکری نامدار

11 خروش آمد و زخم شمشیر تیز برآمد ز هر گوشه ای رستخیز

12 یلان و دلیران پرخاشجوی به تندی به روی اندر آورده روی

13 به نیزه به یکدیگران تاختند گهی گرز و گه تیغ کین آختند

14 چو برگ از درختان، سواران ز زین همی ریختند اندر آن دشت کین

15 سپه بیشتر بی سر و دست شد ز خون، خاک تیره همی مست شد

16 دژم گشت گردون از آن دشت رزم فروماند مر زُهره را دل ز بزم

17 چو شد خاک گرم از دم آفتاب سر جنگیان گرم گشت از شتاب

18 همی خیره گشتند ایرانیان به لشکر نگه کرد کوش از میان

19 بزد خویشتن بر سپاه قباد قباد از دلیری بغل برگشاد

20 بر او حمله آورد و آمد به پیش برآویخت با نامداران خویش

21 تبه کرد کوش از سواران اوی بسی نامداران و یاران اوی

22 همه میمنه گشت زیر و زبر ز شمشیر آن شاه پرخاشخر

23 وزآن روی قارن ز قلب سپاه بزد خویشتن سخت بر قلبگاه

24 دمان و دنان بر لب آورده کف برافراخت یال و بدرّید صف

25 همه قلب دشمن به هم برزدند گهی بر بر و گاه بر سر زدند

26 چو مردان خورّه چنان دید زود برآورد غیو و دلیری نمود

27 برادرش را داد جای و درفش خود و نامداران زرّینه کفش

28 که بودند با او ز ایران سوار کمر بسته بر کین چهاران هزار

29 عنان تیز کرده بیامد دوان کشیده همی تیغ بر پهلوان

30 بمالید ایرانیان را درشت فزون از هزاران دلیران بکُشت

31 چو دید آن چنان پهلوان سپاه که از دست مردان سپه شد تباه

32 خروشان برآن نامور حمله کرد همی تاخت باره، همی کُشت مرد

33 جنین تا به مردان خورّه رسید بدو گفت کای دیوزاده پلید

34 از ایران زمین روی برگاشتی چنان شاه را خوار بگذاشتی

35 براندی بیکباره از بود و زاد شدی پیشکار یکی دیوزاد

36 چنان شادمانی بدان اهرمن بیابی تو پاداش این بد ز من

37 بدو گفت مردان گر آهنگری سپهبد شود بر چنین لشکری

38 مرا می رسد بی گمان مهتری که بودیم همواره با سروری

39 چو تا چاکرم بود بیش از هزار به گاه کیان تا بدین روزگار

40 چو بشنید قارن، برآشفت سخت بلرزید مانند شاخ درخت

41 رها کرد خشتی پر از خشم و کین درآمد سر خشت بر پُشت زین

42 گذر کرد بر زین و شد در شکم نگون شد ز باره سوار دژم

43 هم اندر زمان بارگی جان بداد سپهدار برجست مانند باد

44 دلیران ایران بدو تاختند همه نیزه و تیغ کین آختند

45 از آن پس که مردان از او درگذشت دل قارن از درد رنجور گشت

46 کشیدند، پیش وی اسبی بلند نشست از برش پهلوان بی گزند

47 ز کینه برآشفت و تندی نمود سپه را برانگیخت مانند دود

48 میان سپه چون به مردان رسید بزد دست و گرز گران برکشید

49 بدو گفت کای ننگ بر انجمن کجا رفت خواهی تو از چنگ من

50 ز بس کرد مردان خوره زکاه برآویخت با او میان سپاه

51 گهی خنجر و تیر بر بر زدند گهی گرز پولاد بر سر زدند

52 بفرجام گرزی زدش پهلوان که مغزش ز بینی برون شد روان

53 چو شد پهلوان از برش زاستر از اسب اندر افتاد پرخاشخر

54 به خواریش بستند از آن جا به اسب همی تاختندش چو آذرگشسب

55 به راه اندرون جان شیرین بداد شد آن نامور گُرد پهلونژاد

56 چنین گردد این گنبد تیزرو همی بازی آرایدت نو به نو

57 رود گرد اندر پس تیز مرد سرانجام کار اندر آید به گَرد

58 چو مردان بیفتاد برخاست شور دلیران ایران گرفتند زور

59 ز دشمن بکشتند چندان که دشت سراسر که چندان تل و توده گشت

60 ز روی دگر کوش پرخاشخر همه میمنه کرد زیر و زبر

61 بیامد برآویخت با او قباد به رزم اندرون داد مردی بداد

62 زمانی بکوشید و چاره ش نماند خروشان تگاور ز پیشش براند

63 هزیمت شد از میمنه هر که بود چو سلم آن چنان دید مردی نمود

64 ز رزم آزمایان رومی سوار به یاری فرستادشان صد هزار

65 دلیران ز کینه برآویختند به یکدیگران اندر آمیختند

66 چنین تا شب آمد چکاچاک بود زمین پُر زخون، چرخ پر خاک بود

67 شب آمد جدا شد دو لشکر ز هم همه کوفته دل پُر از رنج و غم

68 فزون کُشته بود از سپاه قباد دو ره ده هزار، آن یل نامدار

69 گشاد از میان کوش جنگی کمر بیامد نشست از بر تخت زر

70 سران سپه را همه بار داد وزآن رزم هرکس همی کرد یاد

71 ز مردان چو آگاه شد شاه کوش که بر دست قارن برآمدش هوش

72 برآشفت و ز خشم سوگند خورد که فردا نیارامم اندر نبرد

73 مگر کین مردان بجای آورم سر پهلوان زیر پای آورم

74 بفرمود خواندن برادرش را درفشش بدو داد و لشکرش را

75 فراوانش بستود و گرمی نمود همش خلعت و مهربانی نمود

76 به خوردن نشست آنگهی با سران می روشن آورد و رامشگران

77 وزآن روی با مهتران و گوان سوی سلم شد قارن پهلوان

78 بدو گفت کای خسرو نیکنام برآمدت امروز رزمی ز کام

79 ز دشمن بکشتیم چندان که دشت سراسر به خون تن آلوده گشت

80 چو مردان خورّه بیامد دمان دو دیده ز خون کرده چون قهرمان

81 برآویخت با من میان سپاه به یک زخم کردم مر او را تباه

82 تو گفتی نه آن بود جنگی سوار کز ایران برفت از بر شهریار

83 دو چندان فزون بود شاها به زور یکی آهنین کرده بودش ستور

84 فراوان به هر گوشه ای تاختم چو از رزم آن یل بپرداختم

85 مگر دیوزاد آیدم پیش چشم ندیدمش و افزون شدم کین و خشم

86 چنین گفت با سلم و قارن قباد که آن کینه کش بدرگ دیوزاد

87 همه روز با ما همی رزم کرد ز گردان فراوان برآورد گَرد

88 به کوشش چو با او برآویختیم بسنده نبودیم و بگریختیم

89 سپاهی فرستاد، چون دید شاه سوی ما به یاری ز قلب سپاه

90 اگر نه شب تیره پیش آمدی همه کام آن تیره کیش آمدی

91 شکسته شدی بی گمان میمنه نه سالار ماندی و نه یک تنه

92 بدو گفت قارن که فردا ببین کز او خون ستانم به شمشیر کین

93 گر او جان رهاند ز شمشیر من دروغ است خواندن مرا رزمزن

94 عنوان:آراستن رزم شاهان - رزم قارن و کوش و زخمی شدن قارن چو خورشید رزم شباهنگ کرد

95 سپیده دم از کینه آهنگ کرد جهان باز پر جنگ و پر جوش گشت

96 دو لشکر ز کینه زره پوش گشت دو خسرو کشیدند لشر به دشت

97 خروش از ستاره همی برگذشت بیاورد قارن، کمر بست کوش

98 سرش پُر زکین و دلش پر زجوش یکی ترجمان برد با خویشتن

99 همی تاخت تا پیش آن انجمن به آواز گفت ای دلیران شاه

100 بگویید با قارن رزمخواه بیاید یکی برگراید مرا

101 جز از پهلوان کس نباید مرا سواری بشد پهلوان را بگفت

102 لب پهلوان گشت با خنده جفت همی گفت گرگ بد آمد به دام

103 برآرم من امروز ازاین رزم کام همه نام او زین جهان کم کنم

104 شبستان او پُر ز ماتم کنم بپوشید ساز و سلیح نبرد

105 درآمد به اسب و بیامد چو گرد چو نزدیک شد، گفتش ای دیوزاد

106 سزای فریدون ندادی به داد که نفرین برآن مام بادا ز بخت

107 که زاید چو تو بدرگِ شور بخت بجای تو شاه همایون چه کرد

108 که پاداش او تیغ بود و نبرد زمانه کنون زهر تو نوش کرد

109 دلت نیکویها فراموش کرد اگر شاه گیتی نبخشودتی

110 تن و جان به زندان بفرسودتی تو امروز با گرز و با تیغ کین

111 نگشتی به ناورد پیشم چنین بدو گفت کوش ای فرومایه مرد

112 مگر مغزت آهنگری خیره کرد همی تا جهان است با کین و داد

113 بسی خسروان را چنین اوفتاد از این سان همی گردد از بر سپهر

114 گهی کین نماید گهی باز مهر جهانی همانا که دارند یاد

115 چنین داستانها که دارند یاد که جمشیدیان را نیاگان ما

116 گزیده جهاندار پاکان ما ز روی زمین رانده بودند پاک

117 همه خشت بالین و بستر ز خاک برآمد چنین سالیانی هزار

118 از ایشان نه سالار و نه شهریار جهاندار ضحاک با تاج زر

119 به شاهی کمربسته با هوش و فر ز جمشیدیان در جهان نام نَه

120 جز از کوه وز بیشه آرام نه اگر پای من چند گه بند سود

121 به زندان شاه تو اکنون چه بود که بر گُل همی باد و باران رسد

122 همه رنج بر شهریاران رسد به زنجیر دارند شیر شکار

123 چو گیرندش از بیشه و مرغزار نه جمشید دربند ضحاک بود

124 نشستنش و خفتنش بر خاک بود تو از پتک و سندان، وز باد و دَم

125 به جایی رسیدی که با ما بهم سخنها چنین راست داری همی

126 سر از چرخ برتر گذاری همی که باشد فریدون وارونه خوی

127 که از ما پرستش کند آرزوی؟ بسنده نکرده ست چونانک هست

128 که شاهی بدو باز داریم دست من آهنگ ایران و آن مرز و بوم

129 نکردم، تو لشکر کشیدی به روم چو بشنید قارن برآشفت و گفت

130 که نفرین بد بام بر جانت جُفت وزآن خشم قارن برانگیخت اسب

131 بغرّید و با او برآویخت سخت همه گرز پولاد و زوبین و تیغ

132 ز مغز و سر و سینه نامد دریغ همه رخنه کردند تیغ و تبر

133 نبد دستیاب یکی بر دگر دو سالار در پیش امید و مرگ

134 پُر از تیر، جوشن، پر از تیغ، ترگ همی رزم کردند تا نیمروز

135 که برگشت خورشید گیتی فروز نه آسایش از رزم، وز کارزار

136 گهی تیغ و گه تیر جوشن گذار چنان خسته شد باره ی تیزتگ

137 که بر وی ز سستی نجنبید رگ گشاده تن خسته شان خون و خوی

138 ز خون و ز خوی گِل شده زیر پی سرانجام کوش اندر آمد درشت

139 رها کرد پولاد خشتی به مشت به ران اندر آمدش نوک سنان

140 رها شد ز دست دلاور عنان گذر کرد بر ران و زین و شکم

141 بیفتاد با باره قارن بهم دلیران ایران برون تاختند

142 همه نیزه و تیغ بفراختند وزآن روی یاران کوش دلیر

143 یکی حمله کردند مانند شیر رسیدند ایرانیان پیشتر

144 کشیدند زوبین و تیغ و تبر از او کوش را دور کردند باز

145 کشیدند زوبین از آن رزمساز بر اسبش نشاندند و بردند تیز

146 برآمد ز ایرانیان رستخیز از آن زخم هرکس بترسید و گفت

147 که این دیو با زور پیل است جفت بر ایران سپه حمله آورد کوش

148 سپاه از پسِ پشت پولاد پوش همه برزد آن بیکرانه سپاه

149 سپه را همی برد تا قلبگاه فراوان از ایشان بکُشت و بخست

150 بدین رزمگه کوش را بود دست چو سلم آن چنان هول و آن نیش دید

151 شکسته دل لشکرِ خویش دید برون آمد از قلب با صد هزار

152 سواران جنگی و نیزه گزار برآویخت با کوش و با لشکرش

153 بیالود زهرآبگون خنجرش بلندی بدان تاختن کرد پست

154 ز خون یلان خاک را کرد مست بمالید مر کوش را با سپاه

155 فراوان شد از هر دو لشکر تباه همه روز پیوسته کردند جنگ

156 چنین تا جهان زاغ گون شد به رنگ ز هم بازگردید هر دو گروه

157 تن از رنج لرزان، دل از غم ستوه سوی تخت شد کوش با مهتران

158 می و خوردنی خواست و رامشگران بدیشان چنین گفت کامروز من

159 زدم خشت بر قارن رزمزن تن پیلوارش درآمد به خاک

160 بیفتاد با باره اندر مغاک سوارانش از دست من بستدند

161 فراوان مرا تیغ و زوبین زدند ندانم کز آن زخم گردد تباه

162 وگز باز رزم آورد با سپاه بزرگان بر او خواندند آفرین

163 که آباد بادا به خسرو زمین به کام تو گردد همه روزگار

164 ز دشمن برآرد زمانه دمار اگر قارن از زخم تو شد تباه

165 زمانی ندارند پای آن سپاه به زیر پی باره بتوان سپرد

عکس نوشته
کامنت
comment