سراینده از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 104

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

سراینده نامه دلگشای

1 سراینده نامه دلگشای چنین گفت از آن گرد رزم‌آزمای

2 که چون از بر نامور پهلوان شبی تیره سوی ختا شد روان

3 یکی هفته می‌رفت زورق در آب به هشتم چو بنمود رخ آفتاب

4 بدو رهنمون گفت کای نامدار رسیدی به نزدیک دریاکنار

5 بسی شاد شد دیوزاده ازین ز شادی برو برگرفت آفرین

6 چو زورق ز دریا به ساحل رسید بدو رهنمون آفرین گسترید

7 که ایدون تو بردار زی شهر را کز ایدر شوم من سوی بارگاه

8 چو بشنید آن شیر با گیر و دار روان شد سوی آن ده و آن حصار

9 چو آمد به ده آن یل پاک‌ دید تو گفتی که شد روز محشر پدید

10 ازو شد همه ده پر از رستخیز گرفتند یکسر ز بیمش گریز

11 بگفتا مترسید و گوئید راست که آن مهوش گل جبین در کجاست

12 یکی پیشتر رفت پوزش‌نمای بپرسید از آن گرد فرخنده رای

13 که گر از پری‌دخت پرسی خبر همان از قمرتاش پرخاش‌خر

14 به نیک اختری داستان زن یکی ازیشان خبرده مرا اندکی

15 دعا کرد آن مرد کای شیر زوش بگویم تو را راز بگشای گوش

16 به گیتی قمرتاش پرخاشخر بود شاه چین را برادر پدر

17 ازو شاه چین است همواره شاد که باشد خطا شهنشاه راد

18 پری‌دخت فغفور را دختر است به مه‌پیکری شهره کشور است

19 از ایران مگر سام پرخاشجوی ز عشق پریوش به چین کرد روی

20 شه چین ابا لشکر بی‌شمار ز رزمش گریزان شده چند بار

21 از آن پس در آشتی کوفتست به نیرنگ با سام آشوفتست

22 روان کرد او را به دریای چین که جوید ز جنگ نهنکال کین

23 ز چین چون شد آن گرد رزم‌آزما پری‌دخت آمد به شهر ختا

24 قمرتاش چون یافت زان آگهی به گردون رسیدش کلاه مهی

25 چو گنج اندر ایوان او را نهفت ز مستی همان شب بدو گشت جفت

26 به دل گفت باز این شگفت است در که مر سام را اندر آمد به سر

27 همانگه پری‌پیکر دل‌ربا بسی دور بوده ز راه وفا

28 چه خوش گفت دانای فرهنگ‌جو که از زن بپرهیز و یاری مجوی

29 دگر گفت کان ماه خوبان عهد به عزم ختا چون نشسته به مهد

30 بدینگونه با خویش داده قرار که شد سام یل از پی کارزار

31 اگر چند او است در رزم نیو برو چیره گردد نهنکال دیو

32 ازین رو چنین سر برافراشتست به مهر قمرتاش برساختست

33 چه سان بازگردم کنون سوی سام چه گویم بر پهلوان این کلام

34 دگر گفت مانا که این بی‌فروغ مرا بازدارد ز گفت دروغ

35 بباید پژوهش نمودن بسی طلب کردن این راز از هر کسی

36 بدان مرد زد بانگ کای بدگهر دگرگونه راندی سخن سر به سر

37 کنون شمع جانت کنم بی‌فروغ نمانم که گوئی ازین پس دروغ

38 چو فرهنگ جنگی درآمد ز جا طلب کرد آن مرد چندین گواه

39 همه بازگفتند زانسان سخن که اول مر آن مرد افکند بن

40 از آن پس مر آن مرد از جا بخاست همی خورد سوگند کاین هست راست

41 چنین دهقان دانش نما که چون لاله‌رخ شد به سوی ختا

42 به ره بر به ناخن خراشید روی ز اندوه هم دم همی کند موی

43 چنین تا درآمد به ایوان شاه تمرتاش ز ایوان درآمد به گاه

44 همه موبدان را برخویش خواند سران را به کرسی زر برنشاند

45 ببستند عقدی به آئین خویش ببخشید گوهر ز اندوه بیش

46 شبانگه بیامد به دل مهرجوی که تا پرده بردارد از روی اوی

47 پریوش بدو اندر آورد دست ز کارش تمرتاش را دل بخست

48 بدو گفت کای مایه دلخوشی سزد گر بتابی رخ از سرکشی

49 چه بد کرده‌ام در جهان باز گوی که از من نهفتی همی روی و موی

50 همانا که با من دلت نیست رام سرت هست در بند فرخنده سام

51 ز گفتش پریوش بر آشفت سخت بدو گفت کای شاه بیداربخت

52 همانا که در سر نداری خرد نه پیموده‌ای ره سوی نیک و بد

53 اگر چه چو فغفور داری منش زبان را میاور سوی سرزنش

54 بر من ازین پس مبر نام سام که با او دلم نیست در دهر رام

55 تو نیز این گمان را ز دل دور ساز همیشه به نیک‌اختری سور ساز

56 ز سام است مر دیده‌ام بی‌فروغ بداندیش می‌ساخت زین‌سان دروغ

57 تمرتاش گفتش که این است راست بگو تا که این سرکشی از چه خاست

58 به پاسخ پری‌دخت لب برگشاد تمرتاش را گفت ای شاهزاد

59 یکی روز آمد بر من پدر یکی تازیانه مرا زد به سر

60 که از شهریاران کسی را بجوی اگرچه نبوده ترا آرزوی

61 برآشفتم و گفتم ای شهریار دلم کی شود جفت را خواستار

62 همان دم قسم یاد کردم به لات به زنار و رهبان دهر سومنات

63 که چون رخ به ایوان شو آورم ز چشم آب حسرت به رو آورم

64 زمان تا زمان بر خروشم چو کوس چو سالی نشینم شوم نوعروس

65 تو را باشم ایدون چو گردی حلال ز من کام یابی سرآید چو سال

66 اما ده که سالی رین بگذرد مبادا که لاتم بدین بشکرد

67 تمرتاش گفت این نباشد روا مرا هست اکنون وصالت هوا

68 بسی کام‌جو گشت و کم یافت کام بسی لابه کرد و نشد بخت رام

69 بسی خواهش آراست سودی نداشت بر ماه‌پیکر وجودی نداشت

70 سرانجام گفتش که ای نیک‌فام چو سالی نجوئی بمن اتصال

71 روانم ز اندیشه آزاد کن به بوس و کناری مرا شاد کن

72 مه قندلب پاسخ آراست باز چنین داد نقش سخن را طراز

73 که چون لب به سوگند آراستم چنین گفتگو را بپیراستم

74 که یک سال در کاخ خود شوی من نبیند دو چشمش همی روی من

75 به دامن‌ورم دست کمتر زند اگرچه به مه ناله برتر زند

76 یکی یاد کن در جهان خشم لات که گر کام جوئی نبینی ثبات

77 تمرتاش چون دید کان سیمبر زمانی نپیچد ز سوگند سر

78 به ناکام رخ تافت از بخت خویش بیامد بخوابید بر تخت خویش

79 پریوش بدین چاره زو شد رها به گنجش نبرد راه پی اژدها

80 ز مشرق چو آن صبح صادق دمید پدیدار گردید تابنده شید

81 نهفتند آن راز را محرمان بگفتند شه شد ز مه کامران

82 مهان یکسره زین خبر یافتند ز شادی بر شاه بشتافتند

83 بگفتند کای شاه فرخنده کام پریوش ابا شوی خود گشت رام

84 رخ شاه ازیشان چو گل تازه شد همه شهر از آن پس پر آوازه شد

85 چو شاه از سمن بوی گردید شاد رسیدست دستش به گنج مراد

86 از آن بد که آن مردم ده تمام به فرهنگ گفتند شه یافت کام

87 دل دیوزاده درآمد ز جای دگر باره زد با دل خویش رای

88 که باید مرا شد به سوی ختا به دل گفت آن گرد رزم‌آزما

89 بگفت و برون شد از آن جا چو باد به سوی ختا در زمان رو نهاد

90 همی رفت آسوده و پویه پوی ز گشت سپهری دژم کرده روی

91 دلش از شهنشاه چین پر ز قهر چنین تا یکی میل ماندش به شهر

92 ز ناگه سواری پدیدار شد که از روی او دشت گلنار شد

93 نشسته چو شاهان بر اسبی نوند به دست اندرش باز زرین کمند

94 سرا پای در ساز زر گشته غرق ختائی یکی تاج بودش به فرق

95 کمر بسته چون نامور خسروان بر اسب او شیر مردان روان

96 پس آن بلنداختر کامکار ز ناگه پدیدار شد صد سوار

97 شگفتی فروماند فرهنگ راد چنین با دل خویشتن کرد یاد

98 که این نوجوان هست شاه ختا کزینسان سوی سیر دارد هوا

99 همان به که سازم برو بر کمین ز افراز اسبش زنم بر زمین

100 ببندم دو بازوش از کین و قهر چو صرصر از آن پس شوم سوی شهر

101 مگر یابم از ماهوش آگهی که روز غمم را شود کوتهی

102 بگفت و کمین کرد در پیش راه ز رازش کجا آگهی داشت شاه

103 بدان سان که شد روی بختش دژم سمند نوندش ازو کرد رم

104 تمرتاش را بر زمین چنان که شد بیهش و رفتش از کف عنان

105 سواران از نیز بگریختند به فرهنگ یل درنیاویختند

106 همی گفت هر یک بد آمد به ما که آمد نهنکال سوی ختا

107 ولی دیو آزاده یازید دست ز نیرو تمرتاش را دست بست

108 دلش بود از کار او چون ستوه ببردش ز هامون به بالای کوه

109 درآویختش سرنگون بر درخت از آن پس بدون گفت کای تیره‌بخت

110 چه کردی پری‌دخت را باز گوی متاب از ره راستی هیچ روی

111 همی گفت با او تمرتاش راز برآشفت فرهنگ گردنفراز

112 همی زد مر او را که بر گوی راز اگر نه به آن خالق بی‌نیاز

113 که از ضرب تیغت کنم ریز ریز به شهر ختا افکنم رستخیز

114 چو بیچاره شد راز را از نهفت سراسر به فرهنگ جنگی بگفت

115 چو دانست فرهنگ کان سیمبر به حیلت بپیچیده از شاه سر

116 بسی شاد گردید و رخ برفروخت همی بخت بد را دو دیده بدوخت

117 از آن سو سواران چو بگریختند دگر با خرد اندر آمیختند

118 به یک جا سراسر شدند انجمن براندند زین سان سمند سخن

119 که هستیم یکسر سرافراز و نیو سوی جنگ آمد یکی نره دیو

120 شهنشاه ما ماند در چنگ او چرا ما نکردیم آهنگ او

121 همان به که تازیم زی اهرمن به جنگ اندر آن گرز خارا شکن

122 بکوشیم و شه را به چنگ آوریم ابا دیو داد و نه جنگ آوریم

123 و یا جان نثار شهنشه کنیم به خود روز اندوه کوته کنیم

124 که بی روی شه زندگی مشکل است ز شه کام نام‌آوران حاصل است

125 سبک روی برتافتند از گریز براندند بر دشت اسب ستیز

126 نگه کرد فرهنگ ز افراز کوه بدید آنکه آمد به کین آن گروه

127 همی خواست تارخ نهد سوی جنگ همان بر دلیران کند کار تنگ

128 خرد برزدش نعره کای نیک‌بهر مکن جنگ ز ایدر روان شو به شهر

129 چو صرصر درآمد به شهر ختا دل از گردش چرخ در ماجرا

130 هر آن کس که دیدار او را بدید چو آهوی وحشی ازو در رمید

131 غریوی به شهر ختا درفتاد که چون او ندارد جهان خود به یاد

132 برفتند مردم به بام سرا همه شهر ز افغان درآمد ز جا

133 خبر شد همانگه به سوی حرم که آمد سوی شهر دیو دژم

134 نهنکال آمد به شهر اندرون که ریزد ز جنگاوران جوی خون

135 پری‌دخت گفتا که آن اهرمن چو پوشیده گوئید یکسر سخن

136 چه باشد ز حربه به دست اندرش چگونه بود صورت و پیکرش

137 بگفتندبا او که ای رشک ماه بود روی آن دیو وارون سپاه

138 به تن کوه برز است رویش چو قیر قبائی به بر کرده از چرم شیر

139 گران چوب دستیش باشد به جنگ کلاهیش بر سر ز چرم پلنگ

140 به جای کمر بسته زنجیر زر زده دامن جامه را بر کمر

141 بدانست مهوش که آن نامدار بود گرد فرهنگ خنجرگذار

142 بزد دست بر دست و از جا بجست بدان سان که برق از ثریا بجست

143 همی گفت ای نامور خادمان که هستید یکسر مرا همدمان

144 ممانید کان در شبستان شاه درآید مرا دررباید ز گاه

145 غلامان پی رزم بشتافتند ز ویله دل کوه را کافتند

146 چو از خادمان شد شبستان تهی به زیر آمد از تخت سرو سهی

147 پرستندگان در هم آویختند همی خاک بر فرق سر ریختند

148 که مانا سر رزم داری هوا سزد گر بتابی رخ از ماجرا

149 مبادا که گیرد تو را دیو نر تمرتاش را زین بد آید به سر

150 خروشید و گفت ای پرستندگان به آئین خدمت سرافکندگان

151 نهنکال بهر من آمد به شهر بترسم که سازد مرا نوش زهر

152 همان به که بر باره بادپا برآیم روم نزد شاه ختا

153 و یا آن که سازم رخ خود نهان بجوید مرا و نیابد نشان

154 بگفت این و آمد ز ایوان برون کشیده یکی خنجر آبگون

155 کشیدند باره همانگه ز جای دلش سوی فرهنگ یل داشت رای

156 چو چندین در آن دشتگه ره سپرد به ناگه ز فرهنگ یل باز خورد

157 ورا دید ماننده پیل مست گرفته به گردون درون چوبدست

158 ز خون یکسره کوه را کرده جوی ز رزمش دلیران بپیچیده روی

159 برانگیخت اسب و سرش باز شد به جنگ‌آوری با وی انباز شد

160 ندانست و نشناخت فرهنگ هیچ همی خواست سازد نبردش بسیچ

161 در آشنائی بزد ماهروی ورا باز دانست پیکار جوی

162 بتابید رخ دیوزاده ز قهر برون رفت با ماه پیکر ز شهر

163 از آن سو سواران ناوردخواه برفتند تازان به نزدیک شاه

164 بدیدنش آویخته بر درخت برآشفته بر وی درخشنده بخت

165 همانگه به زیر آمدند از سمند گشودندش از آن درخت بلند

166 بگفتند یکسر که ای شاه نیو جهان شد پر آشوب از آن نره دیو

167 یکی بانگ زد شه برایشان ز درد پس آنگاه رخسارگان کرد زرد

168 کجا رفت بر گو ستیزنده دیو که بر جانتان اوفتاده غریو

169 که نبود ز مردی شما را نشان ندارید گوهر ز گردنکشان

170 بیامد یکی زنگی از نزد سام همه روز من ساخت او تیره شام

171 شما رخ نهفتید از مرد نیو چهان شد پر آشوب از آن نره دیو

172 فکندند سر نامداران به پیش شهنشه بگفت آنچه بد کم و بیش

173 دگر گفت کان زنگی بدگهر روان شد به شهر از پی سیمبر

174 بباید یکی چاره انگیختن درفش از بر مه برآویختن

175 به پاسخ سوارافکنان سر به سر بگفتند کای شاه والاگهر

176 یکی لشکری باید انگیختن وز آن پس ورا خون ز تن ریختن

177 سر ره گرفتند از آن دیو سار نباید که تا جان برد زین دیار

178 چو زین گونه گفتار آراستند همان‌گاه کارآگهان خواستند

179 ز دروازه‌های دگر سوی شهر فرستادشان شاه فرخنده بهر

180 که تا لشکر آرند زی شهریار ببندند ره را بدان رزمساز

181 برفتند کارآگهان سپاه دمادم بیامد سپه سوی شاه

182 سپاهی بر کوه انبوه شد کز آن پیکر کوه نستوه شد

183 رده برکشیدند و تیغ آختند درفش ستیزنده افراختند

184 بپوشید اسباب پیکار شاه ستادند نزدش سران سپاه

185 رسیدند فرهنگ و مهوش ز شهر یکی همچو نوش و یکی همچو زهر

186 پریوش چو آن لشکری را بدید سوی دیوزاده یکی بنگرید

187 بگفتا که از بهر من ای دلیر به شهر ختا آمدی همچو شیر

188 فراوان به تن رنج برداشتی چنان راه دشوار برداشتی

189 مرا از نهان آوریدی به دست وز آن شد تو را نوش یکسر کبست

190 کنون رنج تو شد همه بی‌بها که بسته است ره پادشاه ختا

191 صف لشکرش را نگه کن یکی تن خود به کین برگرا اندکی

192 بترسم که ما را به دست آورند وز آن پس ابا خاک پست آورند

193 تو گر می‌توانی به کین رخ بتاب مباداکه بختت درآید به خواب

194 ازو دیوزاده بخندید و گفت که با دل مکن زین نشان بیم جفت

195 من از پیش سالار رزم‌آزما از آن رخ نهادم به شهر ختا

196 که بر لشکر شه شکست آورم تو را از نهانی به دست آورم

197 کنون چون مرا بخت گردید یار تو هستی جهانجوی را خواستار

198 نتابیم از رزم و پیکار روی جهان تیره سازیم بر جنگجوی

199 کنون تو مکن رزم و کین را هوس نگه دار بر جا عنان فرس

200 ببین تا پیاده یکی مرد گرد چه سازد گه کینه و دستبرد

201 شکر لب بدو گفت کای نامور ز گفتار بیهوده برتاب سر

202 کجا این پسندد جهان آفرین که تنها تو جوئی همی رزم و کین

203 من از دور استاده نظاره‌گر تو با لشکر گشن پرخاشخر

204 بگفت و برانگیخت اسب نبرد بدان لشکر نامور حمله کرد

205 برو دیوزاده گرفت آفرین از آن پس چو شیر اندر آمد به کین

206 پیاده درآمد به نزد سپاه جهان ساخت بر نامداران سپاه

207 چو آن شیر نر شد نبرد آزما گرفتند دورش یلان ختا

208 بدان سان بدو لشکر انبوه شد که بر جا تو گفتی که نستوه شد

209 خروشید ناگه چو نر اژدها که کس از نبردش نیابد رها

210 به گیتی یکی بنده‌‌ام سام را ز شیران برآرم به کین نام را

211 نیندیشم از لشکر بیکران به خاک اندر آرم سران را سران

212 منم دیوزاده که هنگام کین تن اژدها را زنم بر زمین

213 پدر بد قران دلاور که اوی نپیچد از کس گه رزم روی

214 کجا بود او را پدر متهراس که بودند شاهان ازو در هراس

215 بگفت و ز ضرب گران چوبدست درافتاد در سرکشان پیل مست

216 پری‌دخت چون سوی پرخاش شد ز ناگه به نزد تمرتاش شد

217 تمرتاش چون بر سمندش بدید یکی نعره‌ای از جگر برکشید

218 بدو گفت کای دختر شوخ‌چشم چرا رخ نهادی سوی کین و خشم

219 نگفتی دلم نیست با سام رام ز بت هست پیمان و عهدم تمام

220 کنون با غلامش کجا می‌روی بدین سان چرا از خطا می‌روی

221 بت قندلب نعره برزد بدوی کزین گفته زشت برتاب روی

222 مرا مهر سام است در دل نهان که گردم ز درویش هر دم نوان

223 تو را در دل آن بد که نابرده رنج به دست اندر آری گرانمایه گنج

224 من آن گنج از تو نهان داشتم به چاره سر از چرخ بگذاشتم

225 چو از سام آمد برم آگهی درآمد به اندیشه‌ها کوتهی

226 کنون زان نشستم به اسب سمند که رو آورم سوی آن ارجمند

227 نشان گرانمایه گنجش دهم مهی گنج از بهر رنجش دهم

228 تو چون اژدها سر برافراختی پی کین گشن لشکری ساختی

229 ببستی چو شیر دژآگاه راه که تا سازی این روز روشن سیاه

230 بگفت این و آهنگ پرخاش کرد ازین رو به سوی تمرتاش کرد

231 تمرتاش با نیزه جان ستان بیامد به نزد پریوش دمان

232 به تندی برو نیزه را کرد بند نجنبید بر زین مر آن ارجمند

233 نشان بر پی رزم او چاره کرد بزد تیغ و آن نیزه را پاره کرد

234 وز آن پس برانگیخت باره ز جا برآویخت با پادشاه ختا

235 تمرتاش ناگه برآهیخت تیغ برآمد بدو چون خروشنده میغ

236 پریوش نهان شد به زیر سپر بزد بر سپر شاه پرخاشخر

237 پری دخت افتاد بر خاک خوار دگر ره ز جا جست همچون شرار

238 تمرتاش بر کرد اسب نوند درآورد او را به خم کمند

239 چو مهوش بسی کارزار آمدش به ناگاه فرهنگ یار آمدش

240 نظر کرد او را بدان سان بدید دلش همچو آتش ز جا بردمید

241 خروشید و آمد بر شاه زود بزد چنگ و شه را ز زین درربود

242 وز آن پس یکی ویله برزد بدوی چنین گفت کای گرد پیکارجوی

243 به لشکر بگو تا بجویند جنگ وگرنه جهان را کنم بر تو تنگ

244 همانگه به لشکر چنین گفت شاه که رخ باز تابید از کینه خواه

245 سپه رخ چو برتافت از رزم و کین بزد شاه را در زمان بر زمین

246 وز آن پس ببستش به خم کمند سپه یکسره شد ازو دل نژند

247 چنین گفت جنگی تمرتاش را که چون دیدی این رزم و پرخاش را

248 سزد گر بگوئی که پرده‌سرای به فرهنگ یل گفت کای نیک رای

249 دو روزی به دشت ختا در بمان که گردیم یکسر ز می شادمان

250 تمرتاش را نیز سازیم رام شتابیم آنگه به نزدیک سام

251 پری‌دخت و فرهنگ در این سخن شب آمد پراکنده شد انجمن

252 تمرتاش را گفت فرهنگ گرد که ای نامور شاه با دستبرد

253 سر بخت فرخ درآمد به خواب ز نیک اختری روی از بت بتاب

254 خدای جهان را پرستنده گرد همه رسم و آئین بت درنورد

255 تمرتاش از وی بگرداند روی که دیگر چنین گفتگوها مگوی

256 چرا روی برتابم از دین بت مرا فرخی هست از آئین بت

257 ز گفتش برآشفت فرهنگ راد ز آشفتگی پاسخ او نداد

258 سحرگه تمرتاش در شد به خواب ز بدبختی خود دو چشمش پر آب

259 به خواب اندرآن دید کز روی دشت دلاور سواری پدیدار گشت

260 نشسته بر افراز اسب سیاه قدش سرو بر سرو تابنده ماه

261 پس او سواری نشسته به بور برآراسته تن چو مردان هور

عکس نوشته
کامنت
comment