1 آسوده کسی که در کم و بیشی نیست در بند توانگری و درویشی نیست
2 فارغ ز غم جهان و از خلق جهان با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست
1 صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید
2 آبکش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
1 آن غریبی خانه میجست از شتاب دوستی بردش سوی خانهٔ خراب
2 گفت او این را اگر سقفی بدی پهلوی من مر ترا مسکن شدی
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند