بانگ برآمد از جلال الدین محمد مولوی غزل 2114

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بانگ برآمد ز دل و جان من

1 بانگ برآمد ز دل و جان من که ز معشوقه پنهان من

2 سجده گه اصل من و فرع من تاج سر من شه و سلطان من

3 خسته و بسته‌ست دل و دست من دست غم یوسف کنعان من

4 دست نمودم که بگو زخم کیست گفت ز دست من و دستان من

5 دل بنمودم که ببین خون شده‌ست دید و بخندید دلستان من

6 گفت به خنده که برو شکر کن عید مرا ای شده قربان من

7 گفتم قربان کیم یار گفت آن منی آن منی آن من

8 صبح چو خندید دو چشمم گریست دید ملک دیده گریان من

9 جوش برآورد و روان کرد آب از شفقت چشمه حیوان من

10 نک اثر آب حیاتش نگر در بن هر سی و دو دندان من

11 آب حیات است روانه ز جوش تازه بدو سدره ایمان من

12 بنده این آبم و این میراب بنده تر از من دل حیران من

13 بس کن گستاخ مرو هین خموش پیش شهنشاه نهان دان من

عکس نوشته
کامنت
comment