1 مصنوع حقیم و صید صانع باشیم جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم
2 صد بره برای بندگان قربان کرد ما چند به آب گرم قانع باشیم
1 مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد
2 تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
1 دین نه آن بازیست کو از شه گریخت سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت
2 تا که تتماجی پزد اولاد را دید آن باز خوش خوشزاد را
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو