- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت
2 مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست همان مهی ست که طالع شد از گریبانت
3 کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد رهاش کن که نگه می کند فراوانت
4 به نزد تست دلم باژگونه کن که در او کنی نظاره که چندست داغ پنهانت
5 نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد که تا لب است پر از جان چه زنخدانت
6 درونت در جگر سوخته کشم هر چند که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت
7 به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را به نیم جان چه توان داد مزد دندانت