1 آن جوان عاجز کش و من ناتوانی اینچنین چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین
2 گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان ز هجر تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین
3 ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین
4 جان بیمارم که دایم بسته درد و غم است گر رود گور و چه میخواهم ز جانی اینچنین
5 آنمیان کز ناز کی کس را نگنجد در خیال چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین
6 تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین
7 اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین
8 خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
9 اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
دیدگاهها **