آمد آن شاهد دل برده از شهریار گزیدهٔ غزلیات 42

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

1 آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد

2 اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب آب رفته است که آن سرو روان بازآورد

3 نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد

4 گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد

5 پرئی را که به صد آینه افسون نشدی دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد

6 دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد

7 تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد

8 شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز آن خدائی که هم او از همدان بازآورد

عکس نوشته
کامنت
comment