آنکه رحمی نیست بر حال از خیالی بخارایی غزل 268

خیالی بخارایی

آثار خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

آنکه رحمی نیست بر حال منش

1 آنکه رحمی نیست بر حال منش گر بمیرم خون من در گردنش

2 تا نیاید دامن زلفش به دست باز نتوان داشت دست از دامنش

3 دل خراب چشم او گشت و هنوز نیست مسکین ایمن از مکر و فنش

4 چاک زد پیراهن و در خون نشست گل ز رشک نکهت پیراهنش

5 تا نسوزی ای خیالی همچو شمع کی شود حالِ دل ما روشنش

عکس نوشته
کامنت
comment