-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آنکه رحمی نیست بر حال منش گر بمیرم خون من در گردنش
2 تا نیاید دامن زلفش به دست باز نتوان داشت دست از دامنش
3 دل خراب چشم او گشت و هنوز نیست مسکین ایمن از مکر و فنش
4 چاک زد پیراهن و در خون نشست گل ز رشک نکهت پیراهنش
5 تا نسوزی ای خیالی همچو شمع کی شود حالِ دل ما روشنش