-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آنکه از جان دوست تر می دارمش گر مرا بگذاشت من نگذارمش
2 دل بدو دارم ز من رنجید و رفت می دهم جان تا مگر باز آرمش
3 آنکه در خون دل من خسته است من دو چشم خویش می پندارمش
4 قالب بی روح دارم، می برم تا به خاک کوی او بسپارمش
5 می دهم جان روز و شب در کوی دوست گوهری زین بیش اگر در کارمش
6 روی در پای تو می مالم، مرنج گر به روی سخت خود می آرمش
7 گر چه رویش داد بر بادم چو زلف همچنان جانب نگه می دارمش
8 گر چه هست او یار من، من یار او من کجا یارم که گویم یارمش!
9 هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش آن طبیبی را که من بیمارمش
10 با دل خود گفتم او را، چیستی؟ گفت خسرو، او گل و من خارمش