- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست
2 عمری است تا چو شمع بامید یک سخن موقوف پرور دهن تنگ بار اوست
3 تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید صد جان، برلب آمده در انتظار اوست
4 زرین رخ مرا که ز خون گشت پر نگار عذری که ظاهر است رخ چون نگار اوست
5 معشوق دل غم و می و جانانه ی من او ما هر دو در میانه و او در کنار اوست
6 هرگز باختیار بلا خواست هیچکس؟ در جان من نگر که بلا اختیار اوست
7 گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش دل گفت: این حدیث ازاو خواه کاراوست