- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش طوطی زده منقار بخون جگر خویش
2 من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
3 در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست زنهار مینداز مرا از نظر خویش
4 آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
5 از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم امید که تیغ تو نماید گهر خویش
6 داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
7 تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش