1 ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
2 من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
3 من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
4 وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
5 من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
6 زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
7 بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
8 هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
9 با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر